بارادباراد، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 4 روز سن داره

باراد مامان

اولین باری که موهاتو کوتاه کردم

پسر قشنگم، موهات خیلی بامزه است. از وقتی شروع کردن به سیخ سیخ شدن، همه میگفتن باید قربونی بدی تا این سیخ سیخی ها بخوابه، یا میگفتن باید ببری موهاشو کوتاه کنی.ولی من دوست نداشتم موهاتو کوتاه کنم.وای وقتی از حموم می آوردمت و موهات خشک میشد.خیلی بامزه بود انگار پوش داده بودنشون ولی پشت موهات انقدر بلند شده بود که به خاطر نازکی هی گره میخورد. تا اینکه روز سه شنبه 14/08/92 در حالی که بغل بابایی داشتی با آهنگ ماشینت میخندیدی، پشت موهاتو کوتاه کردم.همشونم نگه داشتم.بعداً که بزرگ شدی بهت نشونشون میدم. ...
18 آبان 1392

دست ها ی کوچولوت

الهی من قربون اون دستای مربعی کوچولوت بشم که همه میگن مثل دستای بچگی باباته چند وقتیه که یاد گرفتی صورت منو لمس کنی. موقع شیر خوردن یا وقتی که برات لالایی میخونم با دستات صورتمو لمس میکنی، بعضی وقتها دستتو میکنی تو چشمام. وای که چه لذت بخشه این کارات مامانی یه چند وقتیه که وفتی که پیشتم مدام  برمیگردی پشتت منو نگاه میکنی و میخندی.یا وقتی داری با اسباب بازیهات بازی میکنی یه دستتو میندازی دور دست من که نکنه از پیشت برم. احساست به بابا هم خیلی بیشتر شده.موقع خواب دستتو میذاری زیر چونش و آواز میخونی و میخوابی.خوب بخوابی عزیز مامان ...
18 آبان 1392

خواب...

باراد عزیزم، یکی از اصلی ترین مسائلی که من با تو داشتم و خیلی طول کشید تا قلقت اومد دستم مسئله خوابیدنت بود. از همون روز اولی که از تو بیمارستان اومدیم خونه (شاید کسی باورش نشه) ولی خوابت سبک بود.طوریکه وقتی تو خونه کوچیکمون میخوابوندمت و مشغول هر کاری میشدم، بلافاصله از خواب میپریدی و دستات دوتایی میرفت بالا.برای همین هم من مجبور بودم تمام مدتی که تو میخوابیدی ساکت بشینم یه گوشه تا بیدار بشی .عزیزم چه روزهایی بود.ولی چون خیلی کوچولو بودی دوباره خوابت میبرد.چون هنوز نمی تونستی جایی رو ببینی. ولی وقتی رفته رفته بزرگتر شدی، بر خلاف نظر بزرگترها که هی میگفتن به سر و صدا عادتش بده، عادت میکنه. عادت که نکردی هیچ... بدخواب تر هم شدی. حالا وق...
18 آبان 1392

شروع ماه هشتم

قشنگم، با شروع ماه هشتم چون میتونستی راحت بشینی ،با اسباب بازی هات خیلی بامزه بامزی میکردی. یه اسباب بازی داری که یه کرم کوکیه  با اون دستای کوچولوی قشنگت از دم کرمه میگرفتی و برای چن دقیقه خیره میشدی به چشمای کرمه.آخ که چه خوردنی بودی با اون آب دهن آویزونت وقتی می ایستی یه کم سفت تر شدی. بعضی وقتها از موهای سر من میگیری و بلند میشی که وایستی.یعنی دیگه مو رو کلم نمونده. تو این ماه میتونم توی سوپت سبزی هم بریزم.مزه گشنیز رو خیلی دوست داری.بعضی وقتها بابا و عمه محبوبه کلی جلوت میرقصن تا غذاتو بخوری. راستی روز 12/08/92 دوندون بالاییت هم تیغ زد.هوراااااااااااااااااااااا ...
15 آبان 1392

اولین دندونت

عزیز دلم پسر قشنگم، دندون درآوردن خیلی اذیتت کرد، تقریباً 3هفته نخوابیدی تا دو تا از دندونای خوشگلت توی 6ماه و 20 روزگی دراومد. لپهای خوشگلت آب شدن خیلی خوشحالم که با وجود اینکه به خاطر ریفلاکست لبنیات بخوری دندونات به موقع در اومد.همیشه نگران این موضوع بودم. لثه بالات هم دو تا تاول گنده زده، امیدوارم زودتر دربیاد که کمتر اذیت بشی عزیز دلم.   ...
15 آبان 1392

35 روزگی

از قبل از اینکه به دنیا بیای برنامه ریزی کردیم که وقتی خیلی کوچیکی ببریمت آتلیه، برای 35 روزگیت وقت گرفتیم. وای که چه روزی بود.شب قبلش به خاطر کولیک تا صبحش داد زده بودی و منم که آنفولانزا گرفته بودم حالم خیلی بد بود. ولی با بابایی تصمیم گرفتیم هرجوری شده ببریمت آتلیه. اونجا خیلی پسر خوبی بودی فقط آخرش که خسته شده بودی دیگه اجازه ندادی بقیه عکسها رو بندازن.اینم چند تا از عکسهات ...
15 آبان 1392

پارک گردی

باراد عزیزم، روزهای کاری و غیر کاری عادت کرده بودی سر ساعت 6 صبح از خواب بیدار میشدی تا همگی آماده بشیم و بیایم دنبال کار و زندگی، هر روز برام سخت تر از دیروز بود که ازت جدا بشم، خیلی سخت ولی بالاخره مجبور بودم.هر روز ساعت 4 بعد از ظهر از شرکت پیاده می اومدم دنبالت.وای وقتی میدیدمت توی راه کلی برات شعر میخوندم.اولا زیاد متوجه نمی شدی. ولی بعد که دیگه خوب منو میشناختی.کلی خوشحال میشدی و میخندیدی.به خاطر اینکه بابا ساعت 5:30 کارش تموم میشد ،می آوردمت شرکت که ساکتو بردارم، اونجا خاله سمن، خاله ستاره و خاله راهله باهات بازی میکردن(یه پرینتر رنگی بود که عاشقش بودی) بعد میرفتیم پارک گردی.کلی خوشحال میشدی. ...
15 آبان 1392